باز باران بارید! خیس شد خاطره ها، مرحبا بر دل ابری هوا هرکجا هستی باش! آسمانت آبی و تمام دلت از غصه ی دنیا خالـــــــی...! پ.ن: خسته ام... پلک هایم یک لحظه پایین نمی افتند... دیروز دلم هواییت شده بود... بهانه ات را می گرفت... خیلی اتفاقی یادت افتاده بود... مدام اسمت را صدا می زد و هربار با شنیدن اسمت توی فضای تو خالی سکوت ، مرا یاد یکی از خاطره ها می انداخت... خاطره هایمان را اسم نمی برم، نمی خواهم بدانی که چیزی، آن گوشه موشه های تاریک، میان تار عنکبوت های خاکستری، خاک خورده و هنوز مانده در خاطرم......... دلم تازگیها ترک برداشته... یک ترک کوچک و جزئی... اینجا همه چیز مرتب است، لااقل نیم سایه ای از آرامش رویش افتاده... اما این وسط یک چیزی نامیزان است، یک مشکلی هست که حسش می کنم اما نمی بینمش و نمی توانم درکش کنم... نمیدانم مشکل از کجاست... قلبم نامرتب میزند؛حواسم پرت است،نگاهم خیره و اخم هایم در هم! فعل هایم نابجا صورت می گیرند...همه اش زیرِ سرِ دلم است.دلم تنگ است...برای همه چیز! فقط همه چیز! نه همه کس! همه چیز، مثل خیلی چیزهایی که اتفاق نیفتاد... حالم را بهم می زند این دلم... حوصله ام را به سر می رساند با این مسخره بازی هایش... گیجم... دلم گیج می رود... دلم جنجالی به پا کرده بود... کنترلش را از دست داده بود... مدام ظرف می شکاند و سر و صدا می کرد تا شاید نگاهم را بگیرد یا توجهم را جلب کند؛ تا خودی نشان دهد... اما من بی خیال بودم... اصل حرف توی کــَـــتـــــــَــــش نمی رفت، فایده ای نداشت...دلم مدام نشانی ات را از من می خواست.... آدرس دادم تا میان دود سیگار غریبه ها چشم بگرداند... نشانی صدایت را هم دادم، اما این آخرین نشانی انقدر دور و قدیمی بود که به دردش نخورد، نشانیم سیاه و سفید بود... دلم گریه کرد... شیون زد... فریاد زد... جیغ زد...کولی بازی در آورد... اما من بی خیال نشسته بودم، خب خودم گفتم که بی خیالت شدم و اصلنشم از این موضوع نمی گذرم... ترک دلم کمی عمیق تر شد و امتداد یافت... دلم برخاست، زانو زد جلوی پاهایم و بعد عاجزانه نشانیت را خواست... من سرد؛ سرد ِ سرد نگاهش کردم تا خودش بفهمد که خسته ام کرده... که بفهمد عاجزم کرده... بفهمد ذلّه ام کرده... بی تاب و کم طاقتم کرده... حوصله ام را سر برده... اما... از رو نرفت، چنگ زد به پاهایم و بعد اسمت را دوباره و دوباره توی مغزم کوباند... بعد دلم قهر کرد... ترکی که دلم برداشته بود عمیق تر از قبل شد و ریشه پیدا کرد... گذاشت و رفت... رفت دراز کشید روی تختم، پشتش را کرد به من و بعد ملافه را کشید روی سرش... دلم خودش را به مُردن زد... نگاهش کردم... گناه داشت دلم... دلم داشت کباب می شد از دستم... حالا، ترک دلم داشت آرام آرام همه ی دلم را فرا می گرفت... رفتم کنارش نشستم روی تخت... ملافه را محکم تر چسبید... حسابی قهر کرده بود... بی توجه شروع کردم به حرف زدن... داشتم یکی از خاطره هایمان را برایش تعریف می کردم... یکی از آن بد هایش را... تا شاید خیالت از سرش بیفتد... تا شاید به قولی زده شود... تا شاید از چشمش بیفتدی، از همه ی وقتها بیشتر... داشتم دعوایمان را تعریف می کردم و یک جاهاییش را حذف می کردم... وقتی تمام شد برگشتم نگاهش کردم، آرام دستم را به طرف ملافه ی روی سرش دراز کردم و به سمت پایین کشیدم... داشت گریه می کرد... میان گریه هایش یاد آوری کرد: اما آخرش که خوب عذرخواهی کرد.... دلم راست می گفت! این قسمتش را حذف کرده بودم. دلم حواسش جمع بود... دلم ترک ترک شده دیگر... یه جای ترک نخورده پیدا نمی شود دیگر... توی کتش نمی رود... نگاهش کردم... خیلی منطقی گفتم: از دست من کاری بر نمیاد... دلم شیون زد! فریاد زد! آه ها کشید و گریه کرد... منطق سرش نمی شد... ادامه دادم: من فقط می تونم بشینم منتظر اینجا تا برگرده! اما دیگه انتظاری وجود نداره؛ اون روزی که اون بخواد بیاد واسه من خیلی دیره... دلم ماتش برد... بیچاره تا به حال اینقدر مصمم ندیده بود مرا... من برخاستم و رفتم... دلم در نهایت شکست... شکست و خرد شد به هزار تکه ی کوچک... دلم مرا اسیر خودش کرده... حوصله ام را سر برده... خسته ام کرده... اصلا نباید محلش گذاشت. . . دلم بد سازی می زند این روزها... دیگر نمی شود سر همش کرد... پ.ن: آهنگ "رو در و دیوار این شهر" ــ محمد زارع رو دوست داشتید گوش کنید. پ.ن2: و همچنین: (25 Band - Cheghadr Tanhaei Bade) پ.ن3: کم طاقتی..... عادت آن روزهایت بود......... این روزها.... برای گرفتن خبری از من... عجیب صبور شده ای....... !!! پ.ن4: دل است دیگر....... یا شور میزند...... یا تنگ میشود....... یا میشکند....... آخر هم مهر سنگ بودن ......میخورد روی پیشانیاش... خسته نشدی...؟! جان سارا خسته نشدی...؟! ... هنوز...؟! اینجا که قدم می گذاری باید کفشهایت را بگیری دستت... ناسلامتی خانه ی دل است نه شهر هِرت! وارد که می شوی اذن دخول را زمزمه نکنی، باید برگردی پشت سرت را هم نگاه نکنی... حرف که می خواهی بزنی، باید محبت را چاشنی اش کنی... بالاخره باید آدمها برایت فرقی داشته باشند یا نه؟! اینجا پرسه که خواستی بزنی باید پابرهنه باشی... حواست باید به برق سنگها باشد... حواست به گرد کفشهایت باشد، نمی خواهم دلم خاکی شود... نزدیک که می شوی باید چشمهایت آنطور باشد که من می خواهم... باید طراوت داشته باشد نگاهت... باید صبور باشی و با حوصله... باید طاقت بی حوصلگی های دلم را داشته باشی... حواست باشد اینجا نیاید بدوی... شاءنش خیلی بیشتر از عجولی های توست... یادت باشد بوی عطری که توی راهرو ها پیچیده شده را از بین نبری... اینجا که می آیی باید با دل بیایی... کسی منت قدم های سست تو را نمی کشد... وقتی که قصد آمدن کردی ... غرورت را پشت سرت رها کن و بیا! ... با این حساب دیگر هیچ وقت قصد آمدن هم نمی کنی...! پ.ن: اینجا خانه ی دل است! حرمت دارد به هر حال! پ.ن2: گفت دعا کنی... می آید ... گفتم آنکه با دعا بیاید به نفرینی می رود... خواستی بیایی ...با دعا نیا...با دل بیا... ! دیشب از دفتر عمرم ورقی را خواندم چون به نام تو رسیدم لحظاتی ماندم زنگ 3 - خ جواهری (معلم هندسه) با صدای بلند می پرسد: کسی راه حل دیگه ای بلده؟! بغیر راه حل صبا(گنده) ؟! از ته کلاس فریاد می زنم: من!!! من!!! سرش را از روی لیست بلند می کند می گوید: من من کیه؟! ... تند تند راه حل را از حفظ روی تخته پیاده می کنم. گچم مدام جیر جیر می کند. بچه ها اعتراض می کنند که گچم را عوض کنم. یک سری دیگر بازیشان گرفته و می گویند گچم را عوض نکنم. این وسط جواهری آن سمت تخته توضیح مسئله ی قبلی را می دهد. غافل از اینکه هیچ کس گوش نمی دهد... بچه ها هر کدام به نحوی قربان صدقه ام می روند تا گچم را عوض بکنم یا نکنم و هرکدام بعد اسمم یک کلمه اضافه می کنند و دستور صادر می کنند... گچ ها همه ریز و نقلی اند، تنبلی می کنم... ناگهان یک نفر از پشت محکم می کوبد... شوکه می شوم، بر می گردم می بینم جواهری است، قیافه ام را که می بیند پقی می زند زیر خنده و پشتم را می مالد. می خندم. با خنده می گوید: سارا یه کلاسو بهم ریختی با این گچت! از موقعیت استفاده می کنم و می گویم: آرامشتونو حفظ کنید، شما قراره برین مکّه ها! کلاسی که ازش حرف می زدم در حال حاضر رفته رو هوا با خنده های بچه ها. می نشینم سر جایم. جواهری بلافاصله می گوید که تمرین 21 را گروهی حل کنیم. حس می کنم یک بویی می آید. ناخودآگاه بر می گردم زیر میز پشتی ام را نگاه می کنم، صبا کفشهایش را در آورده و پاهایش را تکان می دهد... سوژه دستمان می آید. کمی می خندیدم. جواهری مبحث جدید را شروع می کند. دریغ از یک نفر که شش دنگ حواسش باشد. نمی فهمم پارسال آن همه جان کندیم و هندسه1 را خواندیم که حالا باز هم برایم تکرار شود؟! حس می کنم یک چیزی به من اصابت کرد. بر می گردم سمت جچپم را نگاه می کنم. صبا پاهایش را دراز کرده و کذاشته روی نیمکت ما. خفه می شویم از این بوی نایاب!!!! با برنامه ریزی، عبدو جامدادی ام را روی زمین خالی می کند. خم می شوم می روم زیر میز. همین طور که وسایلم را جمع می کنم، کفش های صبا را بر می دارم و پرت می کنم زیر میز جلویی. بر می گردم سر جایم. میز جلویی مهسا و شری زندگی می کنند. آرام توی گوش مهسا زمزمه می کنم که کفش ها را بدهد جلو. زیر میز را نگاه می کند و شروع می کند به خندیدن. صبا هنوز نگرفته. از فائزه لیوان آب جوشی که برای گلویش آورده بود را می گیرم و می دهم به مهسا تا خالی کند توی کفشهایش! مهسا ابتدا مقاومت می کند و بعد می پذیرد. صبا و فائزه وسایل جامدادی هایشان را خالی کردند توی یک لیوان یکبار مصرف به طرز ضایعی... عبدو جامدادی سبز رنگ صبا که حالا الی است را بر می دارد. جامدادی صبا قدیمی و به شدت کثیف است! همه با خودکار رویش اعتراض نوشتند و درخواست شستشو یا تعویض دادند. خودکار آبی را بر می دارم و می نویسم: "سارا: شاید این جمعه بشورد شاید!" جامدادی را بر می گردانیم. صبا تازه متوجه کفشهایش شده! فائزه تشویقم می کند. صبا هم برای اینکه لجم را در آورد. پاهایش را مدام به من می زند. حس می کنم بوی پای صبا به عطرم غلبه کرده. اسپری فائزه را قرض می گیرم و بعد روی پاهای صبا خالی می کنم... برای دقایقی به آرامش می رسیم. صبا جوراب هایش را در می آورد. هر بار که پاهایش را نزدیکم می کند از جایم بلند می شوم و دوباره می نشینم. صبا روی مخ شری راه می رود و کم کم دارد شری را می خرد. من به مهسا هشدار می دهم. دوباره جوراب هایش را می پوشد. یخ کرده پاهایش و دوباره بو می دهد لعنتی! بر می گردم به صبا می گویم، صبا نذار جوهر خالی کنم توی کفشت یا رو جورابت! صبا پاهایش را جمع می کندو فائزه هم باورش شده و مدام گیر می دهد که جوهرم را نشانش بدهم! جواهری می گوید: خانومای نیمکت آخر! حواسشون اینجا باشه لطفا! ... مگر می شود؟!!؟! زنگ 4(آخر) - این چرخه ادامه دارد: صبا بوی گند پاهایش را در می آورد من و فائزه و عبدو مقاومت می کنیم و در نهایت دست به کار می شویم... دوباره شروع شده بساطمان! من باز هم خم می شوم تا کفشهایش را بر دارم که صبا مچم را می گیرد، مقاومت می کنم. فائزه صبا را قلقک می دهد و بعد من موفق می شوم یک لنگه را پرت کنم زیر میز جلویی... به خاطر وجود شری کفش را هول می دهیم به نیمکت جلو......... تا می رسد به نیمکت اول! سوده (معلم فیزکمان) کفش را می بیند. خم می شود کفش را بر می دارد و با تعجب می گوید: صبا کفشت اینجا چی کار می کنه؟! همه می خندند. ما همگی داریم خنده هایمان را کنترل می کنیم. صبا خودش را می زند به اون راه و با تعجب حرف می زند... سوده کفش را می گذارد لب پنجره. چقدرررر مهربان است این بشر!!!! مسخره بازی هایمان تمامی ندارد با تفاوت اینکه این وسط مجبوریم درس هم گوش بدهیم... یکی از بچه ها می گوید: "خانوم ببخشید! زنگ آخره دیگه!" ملت خود شیرین به دنیا آمده اند کلا!!! سوده با همان لحن مهربانش می گوید: "نه! شما ها همیشه همین اید! زنگ اول می گین خوابتون میاد هنوز بیدار نشدید! زنگ دوم میگین گشنتونه مغزتون کار نمی کنه! زنگ سوم میگین بعد ناهاره، غذا خوردین خوابتون گرفته سر ظهره! زنگ چهارم میگین زنگ آخره خسته این! الانم درک می کنم! زنگ آخره..." می خندیم. واقعا که ما همیشه یک بهانه ای داریم... پ.ن: خاطره ام داغ داغ بودا! معلم زبان فارسی یک تکه گچ سفید بر می دارد و روی تخته یک جمله را مثال می زند... شیطنت از چشمهایم می جوشد... با هیجان بر می گردم پشت سرم را نگاه می کنم تا یک چشمک نثارت کنم! جای تو رسی نشسته! چشمکم روی هوا معلق می ماند... دختر! باز هم نیستی که... انگار من هنوز عادت نکردم. پ.ن: کلاس بندی مزخرف تر از این نمی تونستن طراحی کنن!!!!!! به این نتیجه رسیدم (طبق آمار گیری های شخصی بانو)، جمعیت سگ ها در منظقه شهرک غرب خیلی بیشتر از انسانهایی که در این منطقه سکونت دارند هست! (والا ( نمونه اش همین چند روز پیش... توی خیابون خوارزم دارم قدم می زنم (به حالت سرخوش) نگاهم به اطراف است و هر لحظه دارم مسافت باقی مانده تا تختم رو می سنجم و مدام با خودم تکرار می کنم: "دیگه چیزی نمونده!" نگاهم گره می خورد به 6 جفت چشم مسخره! شش عدد سگ از رو به رو دارند قدم قدم زنان می آیند. بی شک رنگم می پرد، دارم به این فکر می کنم که اگر سگ گازم بگیرد، هار می شوم یا در جا می میرم؟! راستش قاطی کردم که گربه بود یا سگ که هار می کرد! اولین کاری که می کنم این است که چک کنم قلاده هایشان به جایی بند است یا نه! بله شش عدد بند رنگاوارنگ ختم می شوند به دستان کسی! بر می گردم به صاحبشان نگاه می کنم! یک پیرزن که جان ندارد خودش را سرپا نگه دارد... نگرانی می زند بالا! نه که فکر کنی می ترسم ها! نه! برحال سگ ها وقتی آدم های دوست داشتنی را می بینند، شروع می کنند به لیس زدن پاچه ی طرف! منم که حال نمی کنم با این حرکت! با نهایت سرعت از روی جدول ها می پرم آن سمت و سعی می کنم جوری حرکت کنم که سگ ها جوگیر نشوند! از خیابان رد می شوم! زرافشان را تا انتها می روم! طبق معمول جلوی سوپرمارکت های متعدد زرافشان و درخشان سگ می بینم (به این یه مورد عادت دارم اینجا) حسنش این است که یک سگ دارند یا نهایت دوتا! می رسم به فلامک! به سرم می زند که تاکسی بگیرم! ولی خب بی خیالش می شوم! نزدیک کوچیمان می شوم! دلم می خواهد زنگ بزنم به خونه تا بگم در رو باز کنند و من سر راه معطل نشم یا دنبال کلید نگردم! (:دی) سرکوچه طاها (نگهبان) توی دکه اش نشسته و قلاده ی هاپویش را گرفته دستش و توی خواب و بیداری است! این یه مورد به اندازه ی شش تا سگ معمولی ترس دارد... چون هیچ شباهتی به سگ ندارد! بیشتر گرگ است تا سگ! وقتی می رسم سر کوچه، گرگ از جایش بلند می شود و می ایستد! من سرم را می اندازم پایین! دور ترین نقاط را می سنجم و بعد از همان جاها می گذرم! در اینجا از شدت ترس مقداری از چربی های اضافی آب می شود چون در این حالت طاها (نگهبان) خواب تشریف دارند و از شدت بوی جنازه ی گندیده ی من شاید از خواب بپرد ... نگهبانه داریم؟! و بعد به این فکر می کردم که چرا سر کلاس دفاع شخصی طرز مبارزه با حیوانات رو یاد نگرفتیم یا چه جوری من تشخیص بدهم که گیجگاه این حیوان کجاست که بزنم بی هوشش کنم (نه جدا) ؟! پ.ن: البته در مهربانانه ترین حالت، سگ ها لیس می زنند که باز هم ضربه ی گیج گاهی لازم است! سوال: زبون سگا تو دهنشون جا نمیشه مگه؟! 7مهر که می شود به اندازه ی یک 28 دی ذوق دارم! می شوم پر از احساس با وجود این "روز دختر" دوست داشتنی! حاوی یک عالم لبخند واقعی است صورتم! جشن های 7 مهری را دوست دارم! با آن کیک های نقلی و شمع های بی حساب و کتاب "روز دختری"! و دسته گل صورتی بابا! لحظه ها خاطره اند... زندگی شوق تمنای همین خاطره هاست! پ.ن: هدیه هاش به کنار! پ.ن2: عکسم نمیاد! :( مامان میگه: آدم هر چه که دید و دلش خواست نباید بگیره، همه ی چیزهای خوشگل که برای خریدن نیستند! آدم از همه ی چیزهای خوشگل نمی تونه لذت ببره! وقتی همه چیزو داشته باشی از داشته هات لذت نمی بری! و آخرش می شود اسراف و اسراف! مامان راست می گوید... می شود اسراف و اسراف ! گاهی دلم می خواهد یک چیزهایی را داشته باشم! دلم خیلی چیزها می خواهد! خیلی چیزهایی که حتی شبیه آن را هم در زندگیم نداشتم اما تا داشتنش ذره ای فصله نداشتم! دلم پرپر می زند برای داشتن خیلی چیز ها! چیزی که گاهی نمی توانم به کسی نشانش بدهم، مادی نیست... چیزهایی که حتی گران هم نیستند، شاید عمرشان هم کوتاه باشد! به قولی چینی و آشغال! اما می گویند نباید داشته باشمش! آدم که همه چیز را نباید داشته باشد!!! راست هم می گویند... اما... نمی شود این یک بار، تخفیف بدهند؟! من اینبار حسابی حریص شدم ! . . پ.ن: دلم را نباید خرید! ...وگرنه اسراف است و اسراف! پ.ن2: من دلم یه عالمه "ام اند ام" می خواد! اصنشم اسراف نیست! همت کنید، پولاتونو بذارید رو هم، یه جعبه ام اند ام بخرید،با پیک بفرستید دم در خونه، دل یکی از بنده های خدا رو هم شاد کنید! منم قول میدم یه چندتا به بقیه بدم هرچند توی گلوشون گیر می کنه! ("چگده مهلبونم") دل.ن: من کوه شده ام و دیگر به هیچکس نمی رسم ... اما تو آدم باش !
کد قالب جدید قالب های پیچک |